چشـماتـو وآ کن،مــَـنـو نگــآهـ کــُـن

تا حالا شده دلت واسه خودت تنگ بشه؟

چشـماتـو وآ کن،مــَـنـو نگــآهـ کــُـن

تا حالا شده دلت واسه خودت تنگ بشه؟

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان
شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۱ ب.ظ

مرد باش 2

قسمت دوم 

سَــــمیر

پیراهن سفید و سیاهم رو از توی کمد در آوردم و و گذاشتم زمین تا اتو بزنم...اتو که تموم شد از برق کشیدمش و پیراهن رو پوشیدم ..شلوار کتون سفیدمم پوشیدم ..گوشی مو برداشتم و از خونه زدم بیرون...پدرم از اون پولدارهای روزگاره...دوتا کارخونه داره...یه خواهر دارم به اسم سمیه ...مادرمم که هرروز خدا با دوستاش یا باشگاهن، یا کوه ، یا خونه همدیگه و بیشتر آرایشگاه...از مادرم خیر ندیدم..اصلا از هیچکی خیر ندیدم...ولی خواهرم خیلی بهم میرسه..یعنی خیلی دوستم داره و منم هرکاری بتونم براش میکنم...
سوار ماشین که شدم گوشی م زنگ خورد..پرهام بود..
-الو سلام
پرهام – سلام داداش ، کجایی؟
-دارم میرم پیش بچه ها ، نمیای؟
پرهام – منظورت کیه؟
-مَهبد
پرهام – باشه بیا دنبالم با هم بریم
-قطع کن اومدم
گوشی رو انداختم رو داشبورد و همزبان با در آوردن جیغ لاستیکا ،صدای ضبط رو هم بردم بالا.
پرهام رو سر راه سوار کردم و به سمت خونه مَهبد رفتیم..


******
زنگ خونه رو زدم و تکیه مو دادم به دیوار و به پرهام خیره شدم..
در باز شد و مَهبد دعوتمون کرد تو..
مَهبد – به به آقا پرهام گل ، خوش اومدی ..سَمیر امشب تا چند هستی؟
-تا هروقت تو بخوای
مهبد – ایول ، این شد
کم کم بقیه بچه ها هم اومدن و بساط به پا شد...
سرمو از روی زمین بلند کردم و به ساعت نگاه کردم... نزدیک 3 صبح بود...کل خونه رو از نظر گذروندم...عین آشغالدونی شده بود..خواستم بلند شَم که یکی مانعم شد..یکی سرش روی شکمم بود..داد زدم: - بکش سرتو اونور ، بالش گیر آوردی؟
بلند شدم و سرمو گرفتم...تیر می کشید....
از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم...سرمو گذاشتم روی فرمون...با دستم دوتا زدم توی سرم و ماشین رو روشن کردم...آروم حرکت می کردم...سعی می کردم حواسم جمع باشه که تصادف نکنم ..گرچه خیابونا کم و بیش خلوت بود...بالاخره بعد نیم ساعت رسیدم خونه...در خونه رو باز کردم و خواستم از پله ها بالا برم که با صدای پدرم سرجام خشکم زد..
بابا – کدوم گوری بودی تا الان؟
با داد حرفاشو می گفت ، منم با چشمهای خمارم فقط نگاهش می کردم..
بابا – مگه با تو نیستم ، بی پدر
-بله
بابا – میگم تا این موقع کجا بودی؟
-خونه بچه ها
بابا – چیکار می کردین؟
-فیلم نگاه می کردیم
بابا – داری دروغ میگی ، توله سگ
-داشتیم آهنگ گوش می کردیم ، اصلا شما چیکار دارید؟
بابا – من چیکار دارم ، هان؟
با صورتی منقبض شده اومد جلو...سیلی اول رو که زد خواب و مستی از سرم پرید..ولی هیچی نگفتم که یکی دیگه هم اینطرف صورتم زد...
منم مثل خودش داد زدم : - رفتم که رفتم ...به کسی ربطی نداره ، اینجا هر کی کار خودشو میکنه...شماکه از صبح میری بیرون تا شب ..مامانم که با دوستاشه...فقط میمونیم من و سمیه...باز من با بچه ها میرم بیرون..چرا به فکر سمیه نیستید؟؟اون چه گناهی کرده دختر شما شده؟شما درد ما رو نمیفهمید...فقط بوی پول میفهمید..اصلا درک نمیکنید تنهایی چی می کشیم ما....من میرم بخوابم.
بدون اینکه به صورت قرمز پدرم نگاه کنم از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و بدون اینکه لباس عوض کنم روی تخت خوابیدم...


********

  • م. آبان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی